گنجور

 
خاقانی

شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست

شه مرا نانی که داد ار باز می‌خواهد رواست

شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من

تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست

شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن

نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست

گنج خانهٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو

دادهٔ او چیست با من پنج خایهٔ روستاست

آن قدر ده‌گانه‌ای کان پنج دهقان می‌دهند

هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست

من چراغم نور داده باز نستانم ز کس

شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست

آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد

باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست

طفل می‌نالید یعنی قرص رنگین کوچک است

سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست

بنده با افکندگی مشاطهٔ جاه شه است

سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست

روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت

هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست

گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی

در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست

صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار

تا به چپ کردی حساب این فضیلت‌های راست

مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست

خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست

گرچه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان

بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست

موی معنی می‌شکافم دوستان را آگهی است

دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست

جزوی از اشعار من سلطان به کف می‌داشت باز

مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست

گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ

کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست

خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس

کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست

گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر

جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست