گنجور

 
خاقانی

رخسار صبح را نگر از برقع زرش

کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش

گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه

صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش

مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد

چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش

گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت

صاعی بساخت کز پی عید است درخورش

مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان

کان صاع دید ببار سحر درش

آری به صاع عید همی ماند آفتاب

از نام شاه و داغ نهاده مشهرش

داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید

ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش

فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد

خورشید طشت خون و مه عید نشترش

مه روزه دار بود همانا از آن شده است

تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش

یا حلقه‌گویی از پی آن شد که روز عید

خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش

خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است

بر صد هزار عید برات مقررش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش

دریا نشسته خشک لب از دامن ترش

طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی

کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش

سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مجیرالدین بیلقانی
عراقی

هر دم که در صفای رخ یار بنگرد

گردد همه جهان بحقیقت مصورش

چون باز در فضای دل خود نظر کند

بیند چو آفتاب، رخ خوب دلبرش

سعدی

پروردگار خلق خدایی به کس نداد

تا همچو کعبه روی بمالند بر درش

از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه

چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه