رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش
۳
مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد
چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش
گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان
کان صاع دید ببار سحر درش
۶
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه و داغ نهاده مشهرش
داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید
ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش
فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد
خورشید طشت خون و مه عید نشترش
۹
مه روزه دار بود همانا از آن شده است
تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش
یا حلقهگویی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش
خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است
بر صد هزار عید برات مقررش