گنجور

 
خاقانی

من صید آنکه کعبهٔ جان‌هاست منظرش

با من به پای پیل کند جنگ عبهرش

صد پیل‌وار خواهدم از زر خشک از آنک

مشک است پیل بالا در سنبل ترش

دل تو سنی کجا کند آن را که طوق‌وار

در گردن دل است کمند معنبرش

نقد است سرخ‌رویی دل با هزار درد

از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش

خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف

وان زنگیانه خال سیاه مدورش

چون موی زنگیش سیه و کوته است روز

از ترک تاز هندوی آشوب گسترش

خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید

کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش

بی‌حرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد

زند مجوس خواند و مصحف ببر درش

نی نی بجای خویش نسیبی همی کند

نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش

خال سیاه او حجر الاسود است از آنک

ماند به خال زلف به خم حلقهٔ درش

سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک

خوانند روشنان همه خورشید اسمرش

گویی برای بوس خلایق پدید شد

بر دست راست بیضهٔ مهر پیمبرش

خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش

گرچه نه جنس پیش کش است این محقرش

دیدی جناب حق جنب آرزو مشو

کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش

با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست

هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش

این زال سرسپید سیه دل طلاق ده

آنک ببین معاینه فرزند شوهرش

تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی

کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش

کی بدترین حبائل شیطان کند طلب

آن کس که با حمایل سلطان بود برش

خورشید را بر پسر مریم است جای

جای سها بود به بر نعش و دخترش

از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ

مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش

اول فسون دهد فلک آخر گلو برد

آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش

اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ

چون صید شد به قهر ببرند حنجرش

سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک

چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش

شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست

یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش

شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید

شاه سخا سخن ز فلک دید برترش

طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند

از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش

آری منم که رومی مصری است خلعتم

ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش

صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب

ز آن کس که رکن خانهٔ دین خواند جعفرش

بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او

بر ابلق فلک فکنم زین به استرش

دیدم که سیئات جهانش نکرد صید

ز آن رد نکردم این حسنات موفرش

سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک

سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش

در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی

گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش

ختم کمال گوهر عباس مقتفی

کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش

از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی

از خود خلیفه کرد خدای گروگرش

انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی

در طینت است نور یدالله مخمرش

از خط کردگار فلک راست محضری

المقتفی خلیفتنا مهر محضرش

در دست روزگار فلک راست محضری

المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش

بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد

من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش