گنجور

 
افسر کرمانی

وقت شد کاسکندر گل لشکر آرایی کند

لشکر گل را خدیو باغ دارایی کند

باغ را دست صبا، عنبر نهد در آستین

راغ را جیب هوا، مشکین ز بویایی کند

خفتگان بوستان را باد بیداری دهد

تشنگان گلستان را، ابر سقایی کند

غنچه از میزان یاقوتی زر لعلی کشد

لاله از مکیال لعلی، سیم پیمایی کند

از نسیم کاکل گل صبح مشک افشان شود

زلف سنبل از شمیم شب سمن سایی کند

دست لاله موسی آسا، آتش طور آورد

طفل سوسن عیسی آیین میل گویایی کند

نرگس اندر مسند رز، بزم شاهی گسترد

غنچه بر فرش زمرّد باده پیمایی کند

ابر گوهربار گردد، باد عنبربو شود

خاک نسرین خیز آید، گل سمن سایی کند

آفتاب غنچه سر از مشرق گلبن زند

نرگس آن خورشید را چون ذره حربائی کند

گل کند در دامن گلچین به جان عندلیب،

آنچه با دلدادگان دلدار هر جایی کند