گنجور

 
افسر کرمانی

طوطی طبعم دگر آغاز شیوایی کند

مدح موعود امم، با این خوش آوائی کند

ای شهنشاهی که فرمانبر تو را آمد قضا

هم قدر از قدرتت کسب توانائی کند

ای خداوندی که در ملک مکان و لا مکان

جز تو نبود هیچکس، کو با تو همتائی کند

بر سر کوی تو یک دم گر زند خفاش پر

زیبد ار در ملک هستی کار عنقائی کند

نور گستر تا شود در بزم احبابت چو شمع

بر درت هر صبحدم بیضا جبین سائی کند

بس زلیخا طلعتان را سازد از غم بی قرار

یوسف حسن تو یک ره، گر خودآرائی کند

دیده ای کز شش جهت رویت نبیند آشکار

خود شگفت آید مرا کان دیده بینائی کند

جلوه روی تو بیند بلبل از رخسار گل

ورنه کی با جور خار اینسان شکیبائی کند

گر به مهر و ذره بینی یک نفس از قهر و لطف

مهر کم از ذره گردد،‌ ذره بیضائی کند

مرکز پرگار هستی گر نباشد کوی تو،

طوف کویت از چه ور این چرخ مینائی کند

می سزد گر بنده ای از بندگان حضرتت

بهر این فرعونیان اعجاز موسائی کند

طالب رویت نخواهد رفت از کویت به خلد

گر هزاران جلوه جنت در خودآرائی کند

سجده گاه عاشقان خاک درت ما را و بس

بوالهوس رو جانب معشوق هرجائی کند

هرکه او کالای مهرت را خریدار است نیز

باید او جا در سر بازار شیدائی کند

لیلی حسنت اگر از پرده بنماید جمال

عالمی را سر بسر مجنون و صحرائی کند

طی یک منزل ز اوصاف تو نتواند نمود

سال ها گر خنک فکرت دشت فرسائی کند

تا ابد سرمست می گردند هشیاران دهر

گر بدینسان چشم مستت باده پیمائی کند

از عدم بهر تماشای رخت بستیم رخت

کیست آن کو، از رخت منع تماشائی کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode