گنجور

 
ناصر بخارایی

مسکین تن آن کو جگرِ سوخته دارد

چشم و دل بد رأی بد آموخته دارد

نی زهره که در روی دلارای تو بیند

نی دیده که از سوی تو بردوخته دارد

مژگان تو شد بابزن و مرغ دلم را

از روی تو بر آتش افروخته دارد

هر دم دل سخت تو زند بر دلم آتش

کان آهن و سنگ از جگر سوخته دارد

شادی دل ناصر از آن است که دایم

سودای تو در جان غم اندوخته دارد

 
 
 
قدسی مشهدی

هر لحظه نظر بر دگری دوخته دارد

این دیده چه با جان من سوخته دارد؟

زان شیفته داغ بتانم که چو لاله

اجزای مرا داغ به هم دوخته دارد

با این نگه خیره سر راه چه گیرم

[...]

افسر کرمانی

زین شعله که رخسار تو افروخته دارد

پروانه صفت خرمن ما سوخته دارد

شه رسم صف آرایی و لشکر شکنی را

از طرّه مژگان تو آموخته دارد

گنج رخ تو قسمت مار سر زلف است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه