گنجور

 
ناصر بخارایی

مسکین تن آن کو جگرِ سوخته دارد

چشم و دل بد رأی بد آموخته دارد

نی زهره که در روی دلارای تو بیند

نی دیده که از سوی تو بردوخته دارد

مژگان تو شد بابزن و مرغ دلم را

از روی تو بر آتش افروخته دارد

هر دم دل سخت تو زند بر دلم آتش

کان آهن و سنگ از جگر سوخته دارد

شادی دل ناصر از آن است که دایم

سودای تو در جان غم اندوخته دارد