گنجور

 
افسر کرمانی

هیچ می‌دانی مرا در بوته دل تاب نیست؟

کمتر آتش زن که جانم، کمتر از سیماب نیست

هرشب از هجر تو می میریم و در بالین خاک،

مردگان را خود نشاید کس بگوید خواب نیست

مردم چشمم شود منزلگه عکس رخت،

تا نگویی خانه کس در ره سیلاب نیست

گر نباشد زلف و رویت، کفر و ایمان، گو، چرا

فارغ از این ماجرا یک لحظه شیخ و شاب نیست؟

خون اگر گریم، مکن عیبم، که بی لعل لبت،

بسکه کردم گریه در دریای چشمم آب نیست

تا معنبر زلف را آشفته کردی از نسیم،

نیست، کان آشفتگی،‌ در خاطر احباب نیست

همچو آن رخ در گلستان، هیچ نبود ارغوان،

همچو آن لب، در بدخشان، هیچ لعل ناب نیست

همچو نظم افسر و آن گوهرین دندان دوست

خوب سنجیدیم، آری لؤلؤ خوشاب نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode