ای که چون چشم بت من، حال بیماریت هست
مینماید کز طلب، اندر دلآزاریت هست
فصل گل بیمِی نشاید زیستن ور نیست زر،
هشت باید در گرو، تا دلق و دستاریت هست
بر جفای باغبان بیمروّت صبر کن،
ای که در پای دل، از بستان گل خاریت هست
نه همین باشد مشوش خاطر ما، زآن دو زلف
زاین قبیل آشفتگان، در زلف بسیاریت هست
گفت با من، یار من دی، لیک با غنج و دلال
عشق را گر، جان آگه قلب هشیاریت هست
زلف دارم چون عبیر و چهره، چون مهر منیر
با عبیر و با منیرت، گر سر و کاریت هست
گفتمش، من برخی آن زلف و رویم گر تو را،
از دل من ننگ و از دیدار من، عاریت هست
می بباید داد، عزّ و جاه و عقل و دین و دل
ای که در دل همچو افسر، شوق دیداریت هست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
مینماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست
چونی از شاخ گلت رنگی و بویی میرسد
یا به این خوش میکنی خاطر که گلزاریت هست
در گلستانی چو شاخ گل نمیجنبی ز جا
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.