گنجور

 
افسر کرمانی

ای ماه وشان همه غلامت

خورشید رخان اسیر دامت

در ناف غزال خون گره کرد

یک چین ز دو زلف مشک قامت

بی رخصت ما کشیده ای جام

خون دل ما بود حرامت

مه کاست ز رشک، گرچه در بزم

خورشید به کف گرفته جامت

هر شب به سپهر چشم انجم،

نظاره کنان شمع بامت

هر روز به چرخ روی خورشید

زرد است ز رشک نقش گامت

ریزم دل و جان به پای پیکی

کآرد به حضور من پیامت