گنجور

 
افسر کرمانی

ای چرخ زمین آستانت

خورشید، غلام پاسبانت

سام آمده صیدی از کمندت

رستم شده زالی از کمانت

کاووس ملازم رکابت

گرشاسب، پیاده عنانت

کیخسرو، چون فراسیاب است

زنهاری تیغ ابروانت

مانند کیان، شده کیومرث

حسرت کش جرعه لبانت

از حسرت نیزه تو گودرز

غلطیده به خون چو کشتگانت

از هیبت ناوکت، فرامرز

درّیده جگر چو دشمنانت