گنجور

 
افسر کرمانی

زمان سرکشی عشق و گاه شرب مدام است

بیا به دور تو گردم که وقت گردش جام است

به زاهدم سخنی هست اگرچه پند نگیرد

بریز خون صراحی که خون خلق حرام است

ز سوز عشق مشو غافل ای دل هوس‌ آیین

بسوز در دل آتش که خود نسوخته خام است

عجب مدار اگر نیست عشق شیوه عاقل

که آن به خلوت خاص است و این به شارع عام است

کسی که صورت و معنی ندیده است نداند

میان کعبه و بتخانه راه صدق کدام است

چو دیدم آن بت عیار خویشتن نپرستم

که کار عاشق مسکین به یک نگاه تمام است

به کار عشق زبان هیچگه نبود و نباشد

که دور عشق به عاشق علی الدوام به کام است

بغیر هجر و وصالت مرا نه صبحی و شامی

برآر پرده که صبح و بپوش چهره که شام است

ندیده جلوه قامت شنیده ای تو قیامت

قیامت آن قد موزون یار خوب خرام است

بخوان حکایت محمود و سرّ عشق ایازش

ببین چگونه در این آستانه شاه غلام است

بگو به طایر آزاد شاخسار چو افسر

به شوق دانه بغفلت مرو که حلقه دام است

ما را به لب از نقطه دهانی است حکایت

گفتیم و به عمری نشد این نکته روایت

آن سخت کمان تیرم اگر زد، بهلش باد

کی عاشق صادق کند از دوست شکایت

وز ز آن که تو برما دگری را بگزینی،

از ما نکند مهر تو بر غیر سرایت

بی پرتو رخسار تو ای ماه شب افروز،

روشن نشود محفلم از شمع هدایت

صورت ز تو نادیده مگر چشم بصیرت

سیرت ز تو نشنیده مگر گوش روایت

جور تو به جایی است که جانم به تظلم

حسن تو به حدّی است که جرمم به نهایت

افسوس که هرگز ننوازی به نگاهی

ما را که کند گوشه چشم تو کفایت

ما را سخن از زلف و رخت بوده و عمری،

گفتیم و به پایان نرسید این دو حکایت