گنجور

 
افسر کرمانی

خوش میرود بناز و صدش دیده در قفاست

قامت نه، این قیامت و بالا نه، این بلاست

اندر شرار روی چه جانهاش مستمند

واندر شکنج موی چه دلهاش مبتلاست

او خود به عشوه راه رود در میان خلق

یا آن که ماه را کله و سرو را قباست

ما را خیال او بدر از سر کجا و کی

او را خیال ما بسر اندر کی و کجاست

رهبانیت نجسته اگر دل به زلف او

دایم اسیر سلسله ترسا صفت چراست

غم نیست نظم افسر اگر نشمرند هیچ

گوهر چو قابل افتد گویند بی بهاست