گنجور

 
سنایی

اندر دل من عشق تو چون نور یقینست

بر دیدهٔ من نام تو چون نقش نگینست

در طبع من و همت من تا به قیامت

مهر تو چو جانست و وفای تو چو دینست

تو بازپسین یار منی و غم عشقت

جان تو که همراه دم بازپسینست

گویی ببر از صحبت نااهل بر من

از جان ببرم گر همه مقصود تو اینست

آن را غرض صحبت دیدار تو باشد

او را چه غم تاش و چه پروای تکینست

امید وصال تو مرا عمر بیفزود

خود وصل چه چیزست که امید چنینست

گفتم که ترا بنده نباشد چو سنایی

نوک مژه بر هم زد یعنی که همینست