گنجور

 
افسر کرمانی

بیا که بی تو، مرا روزگار شد، یارا

چنان سیه، که نباشد به غیر شب ما را

بدین روش که دل اندر محیط خون شده غرق

عجب مدار، که آرم ز دیده دریا را

میان باغ به یک جلوه از خرامیدن

به گل نشان تو، صنوبر قدان رعنا را

مپوش ماه رخ و منع ما مکن ز نظر،

که ناگزیر ز مهر است دیده، حربا را

ز نقطه دهنش هیچ دم مزن، افسر

که جز لبش نگشاید کس این معما را