افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

بیا که بی تو، مرا روزگار شد، یارا

چنان سیه، که نباشد به غیر شب ما را

بدین روش که دل اندر محیط خون شده غرق

عجب مدار، که آرم ز دیده دریا را

میان باغ به یک جلوه از خرامیدن

به گل نشان تو، صنوبر قدان رعنا را

مپوش ماه رخ و منع ما مکن ز نظر،

که ناگزیر ز مهر است دیده، حربا را

ز نقطه دهنش هیچ دم مزن، افسر

که جز لبش نگشاید کس این معما را