گنجور

 
افسر کرمانی

ای که از قامت و رخ، حسرت سرو و قمری

این چه نسبت، که تو از سرو و قمر خوبتری

نیست زیبایی و خوبی که نداری همه را

عیب آن است که خورشیدی و بر بام و بری

دوست دارم که نخواهی دگری را چون من

جای رشک است که هر لحظه به کام دگری

سر و چشم همه در راه تو شد فرش طلب

پای بر دیده ما می نهی و بی خبری

فرق تا پای همه جوهر جانی و لطیف

عجب آن است که آیینه هر بی بصری

افسرت طرفه حدیثی بسراید، بشنو

با رقیبان تو مزن جام، که تابم نبری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode