گنجور

 
افسر کرمانی

تا چند جفا باما‌، یک ره ز وفا دم زن

با خیل وفاکیشان، دستان جفا کم زن

جمعیت دلها را، آشفته اگر خواهی،

دستی ز سر شوخی، بر طرّه پر خم زن

دل در خم گیسویت، کارش به جنون پیوست

بر پای ، گِران بَندیش ، زین سلسله محکم زن

در دایره ای کانجا، خوبان جهان جمعند

بنمای یکی جلوه، وآن دایره بر هم زن

بر گردن دلها بند، از زلف مسلسل نه

بر تارک جانها، تیغ،‌ زابروی موسّم زن

زآن رایت فیروزی،‌ کت قامت موزون است

بروی ز دو چین زلف، همواره دو پرچم زن

از سنبل مشکینت، تاری به چمن بفرست

طغرای سیه رویی، بر خط سپرغم زن

گر ملک سخن افسر، در زیر نگین خواهی

روزی چو سلیمان دم، زآن لعل چو خاتم زن