گنجور

 
افسر کرمانی

چو یاد خوی تو آید در آتش سخنم

گذارم آن که بسوزد ز شعله‌اش دهنم

هر آن که سوز درون مرا کند انکار

عجب کند که ببیند به غیر پیرهنم

پس از وفات من از داغ عشق خواهی یافت

که رسته لاله خونین ز دامن کفنم

گهی شهاب و گهی از شهاب می سوزم

فرشته باشم و در اوج دست اهرمنم

درآن بهار که هرگز خزان نیابد دست

منم که زمزمه آموز بلبل چمنم

بگیر دست من ای باغبان که در این باغ،

ز پا فتاد سرو و شکسته سمنم

به پارس زادم و نشو و نما به چین دارم

که چین نافه زلف تو خوش تر از وطنم

تو آمدی و عدم شد وجود من یکسر

در آن مکان که تو باشی گمان مبر که منم

بیاد شمع جمال تو هر سحر، افسر

میان جمع، فروزان چو شمع انجمنم