گنجور

 
سوزنی سمرقندی

منم که از سر حمدان عقیق در یمنم

به سرخ ری کس نیست همچنان که منم

مرا سزد که کنم در جهان به . . . ر منی

که هر منی است گروگان هفده هژده منم

من آن کسم که ز بس تیز شهوتی . . . رم

ز بیم . . . ن همه شب پاسبان خویشتنم

سرش به خاک زنم هرگه آب ریزم از او

به رنگ آتش سازم چو باد در فکنم

چو کرم پیله، من از بیم مار گََرزهٔ خویش

به جای خواب همه جامه گرد خویشتنم

به زیر پی سپرم سرش را چو سیر بود

به گاه گُرسَنِگی زان که بشکنم ذقنم

زبان بی‌دهن است اینکه من همی دارم

به گرد شهر طلبکار بی‌زبان دهنم

هر آن دهن است که به عمدا زبان در او کردم

چه گفت، گفت که بستی دهان پر سخنم

زبان دو باید اندر دهان چو بستودم

هرآنکه بی‌خرد آگه کجا بود ز فنم

دهان هر خر و هر بی‌خرد زبان مرا

نشاید، از پی آن را که افضل ز منم

کسی خوهم که به شعر تفاخر این گوید

منم که روح علوم زمانه را بدنم

جمال و مفتخر بلخ بامی آنکه ز شام

به یاد او همه شب تا به صبح جلق زنم

چو بامداد به بینم جمال و صورت او

دو دست و گردن حمدان خود فرو شکنم

ایا جمالی ازین امتحان که کردستی

نه عاجزم نه فرومانده‌ام نه ممتحنم

کم از تو شاعر باشم که بر لبم دایه

نخست شعر چشانید وانگهی لبنم

مرا مفاخرت این بس بشاعری، که چو تو

نه دزد شعر نوم، نه رفوگر کهنم

هر آنچه خواهند از من، همان زمان گویم

زمان نخواهم و از هر دری سخن نکنم

جواب شعر جمالی‌ست، آن کجا گوید

منم که روح علوم زمانه را بدنم