گنجور

 
افسر کرمانی

چو ماه روی تو را در خیال می نگرم

دگر خیال بود هر چه هست در نظرم

اگر تو را لب لعل است لؤلؤ شهوار

من از خیال لبت چون عقیق خون جگرم

اگر تو سرو بنی، من تذرو نغمه تراز

اگر تو شاخ گلی من چو بلبل سحرم

گرم تو اوج دهی بر سریر نه فلکم

گرم تو پست کنی کم ز خاک رهگذرم

گر التفات توام پایمرد لطف شود،

به ملک نظم یکی شهسوار تاجورم

اگرچه ملک خرابم ولی به همت دوست،

در اوج شاعری آزرم ابر پرگهرم

همان درخت کهن عمر دیرسالم من

که سنگ جور تو ریزد شکوفه و ثمرم

نمک به منطق شیرین من شود شکر

چو بر زبان گذرد نام شاهد شکرم

ز یمن دولت دلدار افسرا، هر شب

در آسمان همه شعرا چو شعر می شمرم