چو یاد خوی تو آید در آتش سخنم
گذارم آن که بسوزد ز شعلهاش دهنم
هر آن که سوز درون مرا کند انکار
عجب کند که ببیند به غیر پیرهنم
پس از وفات من از داغ عشق خواهی یافت
که رسته لاله خونین ز دامن کفنم
گهی شهاب و گهی از شهاب می سوزم
فرشته باشم و در اوج دست اهرمنم
درآن بهار که هرگز خزان نیابد دست
منم که زمزمه آموز بلبل چمنم
بگیر دست من ای باغبان که در این باغ،
ز پا فتاد سرو و شکسته سمنم
به پارس زادم و نشو و نما به چین دارم
که چین نافه زلف تو خوش تر از وطنم
تو آمدی و عدم شد وجود من یکسر
در آن مکان که تو باشی گمان مبر که منم
بیاد شمع جمال تو هر سحر، افسر
میان جمع، فروزان چو شمع انجمنم