که میگوید که من دلبر ندارم
که از زلف بتان دل برندارم
دل صدپارهام را مرهمی کو
که تاب خنجر دیگر ندارم
خوشم با گلستان چشم خونین
که غیر از لاله احمر ندارم
بکش تیغ و بکش بی جرم ما را
بگو پروایی از محشر ندارم
به بالینم بیا تا بر تو ریزم
وجودی را که در بستر ندارم
ز لخت دل کنم جان را مداوا
که دارویی از این خوش تر ندارم
ننوشم بی دو لعلت ساغر می
که خون دل در آن ساغر ندارم
کشد آن ترک بر افسر اگر تیغ،
من از خاک درش سر بر ندارم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همینم بس که درد سر ندارم
به عالم غیر تو دلبر ندارم
بجز لطفت کسی دیگر ندارم
گرم چرخ فلک هم دست باشد
من از خاک درت سر بر ندارم
بجز بوی سر زلفت نگارا
[...]
به مسکینی سر گوهر ندارم
ولی از گوهری دل برندارم
قبای عافیت در بر ندارم
کلاه دلخوشی بر سر ندارم
صراحی قسمتم درخواب کردن
چو بالین یافتم، بستر ندارم
ندیدم هیچ گه یاری ز کوکب
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.