گنجور

 
افسر کرمانی

که می‌گوید که من دلبر ندارم

که از زلف بتان دل برندارم

دل صدپاره‌ام را مرهمی کو

که تاب خنجر دیگر ندارم

خوشم با گلستان چشم خونین

که غیر از لاله احمر ندارم

بکش تیغ و بکش بی جرم ما را

بگو پروایی از محشر ندارم

به بالینم بیا تا بر تو ریزم

وجودی را که در بستر ندارم

ز لخت دل کنم جان را مداوا

که دارویی از این خوش تر ندارم

ننوشم بی دو لعلت ساغر می

که خون دل در آن ساغر ندارم

کشد آن ترک بر افسر اگر تیغ،

من از خاک درش سر بر ندارم