گنجور

 
افسر کرمانی

حالت چشم تو و قصه بیماری دل

می توان یافت طبیب از اثر زاری دل

بخت بیدارتو داند که من و مردم چشم

چشم خوابی نکنیم از غم بیماری دل

من و چشم تو و دل هر سه علیل و بیمار

هم مگر لعل تو آید به پرستاری دل

خون شد از بس که غم لعل تو را خورد دلم

نکند لعل تو از بهر چه غمخواری دل

یک گرفتار در این شهر نباشد چه کنم؟

با چنین بی خبران شرح گرفتاری دل

هیچ دانی که چرا از وطن آواره شدم

جای ما نیست درآن زلف ز بسیاری دل

شب نبوده است در آن زلف سیاه پرخم،

که مرا گم نشود جان به طلبکاری دل

هرچه از دوست جفا دید وفا کرد دلم

افسر، آیین جفا بین و وفاداری دل