گنجور

 
افسر کرمانی

به حریم کوی دلبر که برد پیام ما را

که به پادشه بگوید سخن من گدا را

بود آرزو همینم، که نهد قدم به چشمم

همه زین غمم که مژگان خلد آن عزیز پا را

رخ و لعل و زلف او را گل و قند و مشک گفتم

به عتاب گفت: کم گو سخنان ناروا را

به دو زلف عنبرینش ختن و ختا چه گویم،

که نبخشد آن گناه و نپذیرد این خطا را

به خدنگم ار بدوزی، نبرم علاقه دل

که به جان خریده ام من همه ناوک بلا را

چو صبا ز زلفت آرد سحر ار به من نسیمی

همه بنگری مشوش، سحر من و صبا را

ز تو از صبا حدیثی، دل من شنید و خون شد

که مباد از تغافل، که رها کنی جفا را

شده زآن مشوش افسر، سر زلف آن پری رو،

که دهد مگر قراری، دل بی قرار ما را