گنجور

 
حکیم نزاری

چو به ترک تاز بردی دل مستمند ما را

به کمینه بندهٔ خود به از این نگر خدا را

اگر از سر عنایت به چو من نیاز مندی

نظری کنی به رحمت چه زیان کند شما را

وگرت به خواب بینم نکنم دگر شکایت

طمع وصال کردن به چه زهره و چه یارا

تو چو غنچه زیر چادر به هزار ناز خفته

من منتظر همه شب مترصدم صبا را

مشنو که از تو هرگز به جفا ملول گردم

قدمی ندارد آن کو نبرد به سر وفا را

من از این قضای مبرم نرهم به زندگانی

چه کند کسی که گردن بنهد چو من قضا را

مگرم شود میسر ز کنار تو میانی

به خدا که از نزاری نکنی کرانه یارا

 
 
 
مولانا

بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را

به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین

بکشید سوی خانه مهِ خوبِ خوش‌لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم

[...]

حکیم نزاری

نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را

نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا

نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت

نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا

نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی

[...]

سلمان ساوجی

ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را

مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی

برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

به خدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم

[...]

کمال خجندی

چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را

که ازو بهم برآری همه وقت حلقه ها را

به دوصد ادب برآن در چو خطاست برگذشتن

حرکات نامناسب ز چه رو بود صبا را

نشود ز گرد فتنه سر کوی دوست خالی

[...]

حافظ

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟

که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه