گنجور

 
افسر کرمانی

دارم هوای آن که روم در دیار خویش

بندم دوباره دل به سر زلف یار خویش

زین ورطه پر از خطرم تا کجا برد

دادم به دست کودک نادان مهار خویش

خلق از برای مشک به تاتار می روند

ما کرده چین زلف بتان را تتار خویش

در شهر، شهره گشت به عشق تو نام ما

کردیم زنده سیرت اصل و تبار خویش

ای تیره بخت دل سر زلف بتان مجو

مپسند تیره روز من و روزگار خویش

مردم نگارخانه مانی هوس کنند،

ما را، نگارخانه مانی، نگار خویش

ای دیده لعل کرده به دامان کجا روی

از بهر دوست برده کس این سان تتار خویش

گفتم مگر ز غصه دلدار وارهد

افسر نداشت در غم او اختیار خویش