گنجور

 
افسر کرمانی

آن که در دیده بینای من آمد جایش

هیچ از ریختن خون نبود پروایش

کرده منقار به خون جگر خویش خضاب

طوطی از حسرت لعل لب شکرخایش

زنده چون خضر از آن نیست سکندر که نداشت

ذوق بوسیدن لعل لب روح افزایش

گفته بودند به آواز دف و نغمه چنگ،

دیده بودند به زیبایی اگر همتایش

ناز بر مشتری و فخر به ناهید کنم

بر سرم باشد اگر سایه گردون سایش

آن که فرسود مرا در غم تنهایی و رفت،

باد یارب همه‌جا شادی غم‌فرسایش