گنجور

 
افسر کرمانی

هرکه نبود گل نورسته به گلشن چو منش

واله و مست کند نغمه مرغ چمنش

یار مانند بهار آمد و می باید داد

باغبان را خبر از سنبل و سرو سمنش

چه توقع کند از بوسه لعلش گل سرخ

آن که اندر دو لب غنچه نگنجد دهنش

باغبان سرو قدش دید و نظر کرد و نبود

در چمن سرو و شکر خنده شیرین سخنش

سروش از خون دل و اشک چنان پروردم،

که بود میوه انار لب و سیب ذقنش

دلم از بهر چه آشفته و بی سامان است

گر نه باد سحر آشفته نماید وطنش؟

همچو حورا، ز پس حله و می از پس جام،

می نماید ز پس برد یمانی بدنش