گنجور

 
افسر کرمانی

ای پناه هر فقیر و هر اسیر

من ز پا افتاده‌ام دستم بگیر

نه همین زنجیر ما زلف تو شد

هر خمش زندان جان صد اسیر

از دو زلفت روزگارم چون شب است

وز دو لعلت ارغوانم چون زریر

چون رخت ماهی ندیده تاکنون

چشم عالم بین مام چرخ پیر

جستجوی دل ز زلفت می کنم

من نه تنها، بلکه هر برنا و پیر

بود در زلف تو و گم شد دلم

بعد عمری جستمش از نوک تیر

گر به خاکم بگذری بعد از هلاک

چون نیم در استخوان افتد نفیر