گنجور

 
افسر کرمانی

زره رسید بصد گونه جاه و حشمت و فرّ

خدایگان امم، عارفت ستوده سیر

به همرهش همه خوبان تبت و یغما

به موکبش همه ترکان خلّخ و کشمر

لوای حشمتش آزرده چهره گردون

غبار موکبش آموده دامن اغبر

عیان ز چاک گریبانش یک جهان خورشید

نهان به سایه دامانش یک سپهر اختر

صف مواکب او چون کواکب از پی ماه

هجوم معشر او چون نجوم گرد قمر

بدین تجمل شایان و این تجلّل نغز

سفر نمود به عالم همی به فال و به فرّ

سپرد عرصه عالم همی چه شرق و چه غرب

نبشت پهنه گیتی همی چه بحر و چه برّ

لوای نصرت افراشت در همه آفاق

بساط دعوت گسترد در همه کشور

فشاند سیم بهر کس چه بنده، چه آزاد

نمود جود، بهر تن ز منعم و مضطر

لبش گشود به سائل سر سفینه دُر

کفش شکست به مفلس در خزینه زر

فشرد پای بمردی بسان جدّ و بنین

نهاد نام به گیتی چو نامدار پدر

پدر بیاید بس نامدار در گیتی

که پرورد همی اینگونه نامدار پسر

اساس ملّت بنمود سخت تر ز نخست

بنای دولت ز آغاز کرد محکم تر

دو سال می بشد افزون که رخ نهفت ازما

ولی به ما زد و صد سال آمد افزون تر

هزار شکر که ایدون ز بعد چندین رنج

زدود گرد ره، از رخ گشود رخت سفر

کنون به شادی این مژده گر ننوشم می

چنان بود که نباشد مرا ز عقل خبر

دماغ تا بکنم تر برغم زاهد خشک

بیار ساقی آن آب خشک و آتش تر

بیار می که جهان راست عادتی از نو

بنوش هی، که فلک راست گردشی دیگر

بکام یاران بنمود روزگار خرام

ز جان دشمن بگرفت آسمان کیفر

سپهر چرخ دگر زد، زمانه شد تبدیل

دوباره گشت جهان بر مراد اهل هنر

نهفت شام غم اندوز رخ به پرده غیب

دمید صبح مبارک طلوع از خاور

خدایگانا، ای کز غبار خاک درت

گرفت عرصه این ملک آب و رونق و فرّ

تو آن محیط خیالی که عرصه امکان

به محضر تو کم است از نگین انگشتر

تو آن ضمیر منیری و آستین دریا

که این دو هیچ ندارند ظلمت و معبر

تو‌ آن رفیع خیالی که شخص هستی ملک

به درگه تو ستاده است حلقه سان بر در

مناقب تو تمناست طبع افسر را

که آب داده بدین گونه نظم را گوهر

همیشه تا بود از قرب و بُعد نام و نشان

هماره تا بود از لطف و عنف رسم و اثر

تن عدوی تو بادا، ز عنف تو لرزان

دل مُحبّ تو بادا به لطف تو انور