گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بس کن ای سرد ناخوش احمق

چند و تا چند حیلت و فن تو

پیش ازینم طمع چو می بودی

به عتابیّ و خزّ ادکن تو

می فتادم به خاک و می دادم

بوسه بر پای تو چو دامن تو

چون مرا نیست هیچ بهره از آن

بند و غل باد جامعه بر تن تو

ببریدم طمع بیکباره

رستم از بارنامه کردن تو

برنشینم ازین سپس همه جای

چون زه پیرهن به گردن تو

هر چه می خواستم بخواهم گفت

فار غم .... در .... زن تو

 
 
 
ابن یمین

چه کنی با فلک عتاب که من

نیک بد حال گشتم از فن تو

گر خموشی چو باز پیشه کنی

دست شاهان بود نشیمن تو

ور بر آری خروش چون بلبل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه