گنجور

 
ابن یمین

چه کنی با فلک عتاب که من

نیک بد حال گشتم از فن تو

گر خموشی چو باز پیشه کنی

دست شاهان بود نشیمن تو

ور بر آری خروش چون بلبل

هست زندان تنگ مسکن تو

رو که گردون فراغتی دارد

از بلند و ز پست کردن تو

هم ز خود بین اگر فتد روزی

طوق یا غل ذل بگردن تو