گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

چه باشد گر ز من یادت نیاید

که از دوری فراموشی فزاید

ز چشمت چشم پرسش هم ندارد

که از بیمار پرسش خود نیاید

مکن، بر جان من بخشایشی کن

بگو آخر که آن مسکین نشاید

سلامی از تو مرسومست ما را

پس از سالی مرا مرسوم باید

چرا بربستی از من راه پرسش؟

مگر کاری ترا زین می گشاید؟

بجان تو که اندر آرزویت

مرا یک روز سالی می نماید

بشب می آورم روزی بحیلت

که شب آبستنست تا خود چه زاید