گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

مرا که زهره نباشد که در رخت نگرم

بیا بگو که ز وصل تو بر چگونه خورم؟

بچشم من نرد گردت ار بسی کوشم

بگرد تو نرسد چشمم ار بسی نگرم

بدولت غم تو آتش دلم زنده ست

ز شادی ار چه نماندست آب بر جگرم

شود ز سینۀ من مهر روی تو تابان

اگر چو صبح ز دست تو پیرهن بدرم

حکایت غم تست ار بخانه بنشینم

فسانۀ من و تست ار بکوی بر گذرم

بباغبانی و اختر شناسی افتادم

ز عشق روی و قدت تا برفته یی ز برم

بباد قدّ تو از بس که سرو پیرایم

از ارزوی رخت بس که اختران شمرم

من و خیال تو زین پس، اگر بود خوابم

من و حدیث تو زین پس، اگر بود خبرم

چو آفتاب اگر جای بر فلک سازم

دود همی غم عشقت چو سایه بر اثرم