گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

چه جفا بود کز آن ترک ختن نشنیدم

چه محالات کز آن عهد شکن نشنیدم

هر کسی را گوید کو را دهنی هست، و لیک

من بسی جستم و جز نام دهن نشنیدم

تا بدیدم که سمن رنگ رخش بر خود زد

پس از آن پیش چمن بوی سمن نشنیدم

راز زلف تو اگرچه ز صبا فاش شده‌ست

من حکایت بجز از مشک ختن نشنیدم

راستی راسخن قدّ تو هر جا که برفت

بجز آزادی از سر و چمن نشنیدم

دوش بگذشتم و دشنام همی داد مرا

خدمتش کردم و پنداشت که من نشنیدم

گرچه لعلش ز سر ناخوشیی آن می‌گفت

من از او خوش تر از آن هیچ سخن نشنیدم

عقل آن روز که من بر پی دل می رفتم

گفت: کانجا نه صوابست شدن،نشنیدم