گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

اساس قصر ازین خوبتر توان افکند؟

که دست همّت این صدر کامران افکند

نخست بار که اقبال باز کرد درش

سعادت آمد و خود را در آستان افکند

علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید

که آسمانرا از چشم اختران افکند

شب سیاه فروغ بیاض دیوارش

مؤذّنانرا از صبح در گمان افکند

ستاره‌های فلک جمله آفتاب شدند

چو شمسه هاش اشعّه بر آسمان افکند

چنان ز اوج دوپیکر گذاره کرد سرش

کز افتراق دویی در میانشان افکند

بر آشکوب نخستینش دست فکرت من

بزیر پای فلک را چو نردبان افکند

خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد

بحیله حیله تن خود درین مکان افکند

همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد

که دولتش بچنین جای دلستان افکند

بخود فرو شُد صد بار، وهم دور اندیش

که تا کمند نظر چون برو توان افکند

ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی

که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند

چو روشنیّ و بلندی ز رای خواجه گرفت

عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند

قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت

چو فرّ خویش برین قصر و بوستان افکند

بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس

فراز سطحش در پای پاسبان افکند

چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه

فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند

غریم حادثه دامن نگیردش هرگز

کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند

بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی

که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند

خدایگان صدور زمانه رکن الدّین

که دست منّت بر هر که در جهان افکند

فراخ‌بخشش دریادلی که همّت او

غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند

بفرّ دولت او پشت راست کرد چو تیر

عنایتش چو نظر بر خم کمان افکند

نسیم نفحهٔ خلقش ببوی هم نفسی

بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند

ضمیر روشنش از آب روی دولت خویش

هزار قرصهٔ خورشید را ز نان افکند

چگونه گویم مدحش که دست حشمت او

نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند

اگر بقای ابد یابد او بجای خودست

که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند

 
 
 
ظهیر فاریابی

چه پرتو است که اقبال در جهان افکند؟

چه غلغل است که دولت در آسمان افکند؟

غبار موکب شاه است یا نسیم بهشت؟

که بوی امن و امان در مشام جان افکند؟

همای رایت او سر به سدره در ناورد

[...]

قاآنی

قضا چو مسند اقبال در جهان افکند

به عزم داوری شاه‌کامران افکند

ابو الشجاع حسن‌ شه که شیر گردون را

مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند

تهمتنی ‌که به یک چین چهره سطوت او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه