گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ز کار آخرت آن را خبر تواند بود

که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود

به آرزو و هوس بر نیاید این معنی

به سوز سینه و خون جگر تواند بود

تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب

ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟

وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش

که خار و گل همه با یکدگر تواند بود

به ترک خویش بگو تا بکوی یار رسی

که کارهای چنین با خطر تواند بود

کسی به گردن مقصود دست حلقه کند

که پیش تیر بلاها سپر تواند بود

ز آب خوش نتوان یافت عقد در خوشاب

که تلخ و شور مقر گهر تواند بود

چو نیشکر اگرت خوشدلی همی باید

ز پای تا به سرت در کمر تواند بود

کلاه ملک طلب می کنی، قبا دربند

که سرفرازی با بیم سر تواند بود

حیات باقی خواهی بدان که این دولت

ز چار حد طبایع به در تواند بود

اگرچه کار بزرگیست، هم طمع بمبر

به جان بکوش، چه دانی؟ مگر تواند بود

بلندهمت باش ای پسر که رتبت تو

چنانکه همت تست آن قدر تواند بود

ز حال بی خودی آن را که بهره ای باشد

وجود در نظرش مختصر تواند بود

تو کرده جوشن غفلت هزار تو در بر

چگونه تیر سخن کارگر تواند بود؟

جفا به جای کسی چون کنی که در دو جهان

ازو گزر نه و از جان گزر تواند بود؟

ترا ز همت دون در طمع نمی گذرد

که لذتی بجز از خواب و خور تواند بود

بآب و سبزه قناعت مکن ز باغ بهشت

که این قدر علف گاو و خر تواند بود

چو دور در شوی از فکر اعتقاد کنی

که خوان و نان بهشت از شکر توان بود

ز تنگ چشمی، در خاطر تو کی گذرد

که هیچ چیز به از سیم و زر تواند بود؟

شکر چه باشد و زر چیست ای اسیر حواس؟

ترا چنین که تویی این نظر تواند بود

به چشم عقل ببین و به ذوق جان دریاب

کزین لذیذتر و خوب تر تواند بود

وگر تو چاشنی ای زان به نقد می خواهی

دعای قطب زمانه عمر تواند بود