گنجور

 
صغیر اصفهانی

بغم سرای جهان خواجه خوش دلت شاد است

همیشه فکر تو در این خراب آباد است

ز بس امل دلت از یاد مرگ آزاد است

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است

بیار باده که ایام عمر بر باد است

بغیر زردی رخسار و اشگ خون‌آلود

به رنگ‌های جهان مبتلا نباید بود

اسیر رنگ به غیر از زیان نبیند سود

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

به گوش هوش اگر بشنوی به لیل و نهار

به بی‌وفائی خود دهر می‌کند اقرار

مباش در پی آمال دنیوی زنهار

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است

ببین بدیده عبرت در این خراب آباد

به باد رفته سریرکی و کلاه قباد

ندید کام در این حجله هرکه شد داماد

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزار داماد است

حدیث غیر رها کن و زمان خود دریاب

ببوس غبغب ساقی بنوش جام شراب

در آبه عالم مستی شنو ز غیب خطاب

چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داداست

شدم به رافت ساقی چو کامیاب از جام

وجود خویش تهی یافتم ز ننگ و ز نام

به حال مستیم آمد به گوش دل الهام

که ای بلندنظر شاهباز سد ره مقام

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو بلبلی به مقامات خود مکن تقصیر

بسان جغد به ویرانه آشیانه مگیر

مشو به دام مذلت برای دانه اسیر

تراز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

خنک دلی که ز قید هوس بود آزاد

به خوابگاه رضا آرمیده خرم و شاد

چو قسمت تو نه کم گردد از غم و نه زیاد

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه نغزم زرهروی یاد است

گشایشی چو ندیدی به عقده هم مفزای

بکنج غم منشین روی خود ترش منمای

رها ز خود شو و تفویض امر کن بخدای

رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشاد است

چه گلشن است که اندر عزای خود سنبل

گشوده طره و فریاد میکند صلصل

ز بی ثباتی گل می‌کند فغان بلبل

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی‌دل که جای فریاد است

زهی محیط مقالات را گهر حافظ

خهی نهال کمالات را ثمر حافظ

صغیر را شده بانی بشعر تر حافظ

حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خداداد است