گنجور

 
کلیم

ما را طپیدن از غم دنیا شعار نیست

صد شکر کآب طینت ما موج‌دار نیست

بی‌جذبهٔ جنون نرسد کس به هیچ جا

سالک به راه ماند اگر نی سوار نیست

روشندلان حباب‌صفت دیده بسته‌اند

روزن چه احتیاج اگر شیشه تار نیست

آن را که دل ز مشرب منصور آب خورد

کشکول فقر را بجز از چوب دار نیست

قطع امید کرده نخواهد نعیم دهر

شاخ بریده را نظری بر بهار نیست

دل را که باشد آتش شوقی، به غم چه کار؟

آئینهٔ گداخته جای غبار نیست

مجلس‌فروز گبر و مسلمان یک آتش است

در سنگ دیر و کعبه بجز یک شرار نیست

لوح مزار خویش ز دیوان خود کنم

یعنی مرا به غیر سخن یادگار نیست

در گلشنی که عشق بود باغبان کلیم

جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست