گنجور

 
کلیم

درِ صد زخم جفا زان مژه بر دل باز است

غمزه زان ناوک کج سخت درست انداز است

هرکه خودبین و خودآرا ز هنر بی‌خبر است

همچو طاووس که پر زینت و کم پرواز است

سر توحید ز زنجیر شود معلوم است

صد دهان نغمه سرا باشد و یک آواز است

دخل بیجا ندهد غیر خجالت اثری

تیر کج باعث رسوائی تیرانداز است

طوطی آن روز که منقار به خون رنگین کرد

گشت روشن که چه روزیّ سخن‌پرداز است

دیده بگشا که هم امروز بوَد روز جزا

زنگ آئینه سزا یافتن غماز است

در وفا طایر تصویر توان گفت مرا

بستهٔ یک چمنم دائم و بالم باز است

چون دل مرده شود زنده ز تأثیر سخن

این گهر گرنه کلیم از صدف اعجاز است