گنجور

 
کلیم

چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت

خوش آنکه عاریتی را به اختیار گذاشت

بس است سردی فصل خزان کنون باید

هوای زهد خنک را به یک کنار گذاشت

خزان رسید و به آزادگی ثمر شد نخل

فشاند برگ به شکر همین که بار گذاشت

تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان

حنا به دست عروسان شاخ‌سار گذاشت

چو سایه در قدم شاهدان بستان باش

که برگ ریز به پای همه نگار گذاشت

دلم به حلقهٔ زلف نگار خود را بست

به این وسیله سری در کنار یار گذاشت

ز انقلاب سپهر دو رو عجب دارم

که بیقراری ما را به یک قرار گذاشت

چنان ممیر که چیزی بماند از تو به جا

به غیر نام نباید به یادگار گذاشت

چه می‌توان ز پریشان تیره‌روز گرفت

کلیم دعوی دل را به زلف یار گذاشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode