گنجور

 
کلیم

آزادگی ز منت احسان رمیدن است

قطع امید دست طلب را بریدن است

بحری است زندگی که نهنگش حوادث است

تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدن است

سیر ریاض عالم جان با حجاب تن

گلزار را ز رخنهٔ دیوار دیدن است

در دور ما ز خست ابنای روزگار

دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدن است

در کوی دوست خاک‌نشینی ز حد گذشت

ای تیغ جور، نوبت در خون طپیدن است

تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت

دستی که کوته است علاجش بریدن است

افتاد پیش در سخن آن‌کس که ایستاد

عیب کمیت خامه درین ره دویدن است

در بند خانه با همه آزادگی، کلیم

از اشتیاق پای به دامان کشیدن است