گنجور

 
کلیم

پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است

راحت درین چمن بر نخل بریده است

صبرم به جستن دل گمگشته رفته است

طفل سرشک در پی رنگ پریده است

با گریه خنده‌رویم و با ناله گرم خون

باز از شراب غصه دماغم رسیده است

شاد است بخت بد که به مفتم ز دست داد

گوئی مرا فروخته یوسف خریده است

بی‌مزد دست، خار ز پائی نمی‌کشد

همراهی زمانه بدینجا کشیده است

تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم

کسب کمال شعر دلم را گزیده است

رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم

کز خامهٔ بریده زبان خون چکیده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode