گنجور

 
ناصر بخارایی

آمد بهار و موکب گل‌ها رسیده است

لاله علم به کون و به صحرا کشیده است

بلبل سرود گفته، سر انداز گشته سرو

غنچه ز ذوق جُبهٔ‌ خضرا دریده است

در چشم شوخ نرگس زو هیچ شرم نیست

کور است کان دو نرگس رعنا ندیده است

سبزه سنان کشیده همی گوید آب را

نادیده مگذرید که گل‌‌ها دمیده است

بر بام چرخ رفت دل و زیر بار او

پشت دوتاه گنبد خضرا خمیده است

دل گفت ترک ناصر و آمیخت با غمش

او قطره بود، جانب دریا دویده است