گنجور

 
کلیم

تو ز روی مهربانی بمیان مگر در آئی

که کنند صلح با هم شب ما و روشنائی

دل خونچکان بزلف تو هنوز هست خندان

که شود ز دستباری کف شانه ها حنائی

برهش قدم ز سر کن، بفکن کلاه نخوت

که بکام خویش سالک رسد از برهنه پائی

ز طلب همان چو حرمان کندت شکسته خاطر

که شکستگی گدا را بود آلت گدائی

پر تیر چون ندارم که ز مردمان گریزم

چو هدف نهاده ام تن بزبان آشنائی

بشکنجه حوادث درم کف بخیلم

بکدام آشنائی بزنم در رهائی

ز پی قبول عامه به ریا بکوش زاهد

چه روی بشهر کوران بامید خودنمائی

خم زلف یار دارد سبق قناعت ما

که شکست تا که باشد نخوریم مومیائی

سر دیگ همت خود، فلک آنزمان گشاید

که گدا بکاسه دستش نرسد ز بینوائی

تو که صد وسیله جوئی که کسی بدامت آید

ز کلیم بی بهانه ز چه می کنی جدائی