دل ما بغمزه بردی، رخ مه نمی نمایی
بکجات جویم، ای جان، ز که پرسمت؟ کجایی؟
بگشا نقاب و آن رو بنما بما،که ما را
بلب آمدست جانها ز مرارت جدایی
بنماند جانم از درد و بماند تاا قیامت
بمن اسم جان سپردن،بتو رسم دلربایی
نه چنان خراب و مستم،که توان مرا کشیدن
ز طریق عشق و رندی،بصلاح و پارسایی
نفسی نقاب بگشا:دل و دین ببر بغارت
که دمی خلاص یابم ز غم منی و مایی
من اگر جفاست کارم، بتو بس امیدوارم
بجز از تو کس ندارم، که تو معدن وفایی
ز سر نیاز گفتم که :گدای تست جانم
بکرشمه گفت :قاسم،تو گدای پادشایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از معشوقی سخن میگوید که دل شاعر بهواسطه زیباییاش دچار غم و اندوه شده است. شاعر از معشوق میخواهد که چهرهاش را نشان دهد تا غم جدایی را فراموش کند. او از درد جدایی و فراق مینالد و از معشوق خواستار رحمت و نگاه لطف است. شاعر خود را در حالت عشق و مستی توصیف میکند و امیدش به وفای معشوق است، زیرا جز او کسی را ندارد که به او تکیه کند. در نهایت، او خود را گدای معشوق میداند و به نوعی درخواست توجه و بخشش میکند.
هوش مصنوعی: دل ما را با ناز و چشمانت ربودی، ولی چرا چهرهات را نشان نمیدهی؟ به کجا بروم و از کی دربارهات بپرسم؟ کجایی؟
هوش مصنوعی: چهرهات را نمایان کن و خودت را به ما نشان بده، زیرا درد جدایی از تو جانهای ما را به تنگ آورده است.
هوش مصنوعی: دل من از درد رنج میبرد و تا قیامت این درد را با خود خواهد داشت، اما در این میان، من فقط به عشق و زیباییات فکر میکنم.
هوش مصنوعی: من نه آنقدر خراب و مست هستم که کسی بتواند مرا از مسیر عشق و بازیگوشی به سمت صلاح و پارسایی بکشاند.
هوش مصنوعی: نفسی را بگذران و لحظهای پرده را کنار بزن تا دل و ایمانم را به ناامیدی ببرند،٬ زیرا میخواهم برای لحظهای از غم و اندوه من و تو رهایی یابم.
هوش مصنوعی: اگر من در کارم نافرمانی و بدی دارم، فقط به تو امیدوارم و غیر از تو کسی را ندارم، زیرا تو منبع وفاداری هستی.
هوش مصنوعی: از روی نیاز و دلخواه گفتم که: من به اندازهای به تو نیازمندم که مانند یک گدا هستم. ولی پاسخ شنیدم که: قاسم، تو گدای کسی هستی که خود سلطنت میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی
که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی
پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی
قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم
[...]
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
[...]
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
[...]
نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آیی
بگذشت روزگاری و نیامدی کجایی
به وصال وعده کردی و دلی که بود ما را
به امید در تو بستیم و دری نمیگشایی
به سرت که تا به رویت نظری ربوده کردم
[...]
رخ خویش اگر نمائی دل عالمی ربائی
دو جهان بهم برآید ز نقاب اگر برآئی
ز مشارق هویت چو بتابد آفتابت
ز ظلال اثر نماند ز کمال روشنائی
هله ای شه مجرد بنمای طلعت خود
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.