گنجور

 
کلیم

اشکم ز دل چو شعله فروزان برآمده

طوفانم از تنور بدینسان برآمده

رفتی و مضطرب ز قفایت دویده اشک

چون لشکری که از پی سلطان برآمده

جائی بدلگشائی چشمت ندیده است

تا سرمه از سواد صفاهان برآمده

از بسکه روزگار دنی سفله پرورست

از تخم لاله خار مغیلان برآمده

از تیغ عمر خط تو کوتاه کی شود

چون از کنار چشمه حیوان برآمده

معشوق خورد سال درآید بقید ضبط

سروی که قد کشیده ز بستان برآمده

جستم بسی ز شش جهت و هفت کشورش

آسودگی ز عالم امکان برآمده

گل گل و باده چهره سبزان هند بین

در باغ حسن لاله ز ریحان برآمده

در آرزوی خاتم لعلت ز بس گداخت

انگشتری ز دست سلیمان برآمده

رستائیست هر که نباشد ز شهر عشق

هرچند چون کلیم ز یونان برآمده