گنجور

 
کلیم

آمد آن هوش ربای دل کار افتاده

زلف آشفته بپایش چو نگار افتاده

حسرت ناوک او می کشدم این چه بلاست

که اگر تیر خطا گشته شکار افتاده

همرهان دشمن و من بیکس و رهزن در پی

دستم از کار فرو مانده و باز افتاده

نامه کاغذ آتش زده را می ماند

جابجا اشک چو افشان شرار افتاده

حسن در کسوت یکرنگی عشق ار نبود

گل بخون لاله در آتش بچکار افتاده

بحساب زر خود می کند ایمان تازه

خواجه آندم که نفسها بشمار افتاده

کشته عشق شو ایدل که زخس خوارترست

هر که زین بحر سلامت بکنار افتاده

نیست در محفل این تیره دلان راه چراغ

کار پروانه بسرهای هزار افتاده

قیمت و قدر کلیم ای بت رعنا بشناس

سرو بی فاخته از چشم بهار افتاده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode